شهروند هزاره ی سوم

یادداشت شماره 62 :

گاهی خیلی خودخوری می کنم بابت اشتباهاتم. یه دوستی می گفت خودتو سرزنش نکن، اگر در جریان اون اشتباه، تلخی داشتی که خب میشه یک درس اونم بسیار ماندگار، اگر هم لذت و خوشی توام بوده باهاش، خب هم خوش گذشته هم درس گرفتی :)) در نگاه اول حتی دوم، حرف خوبیه ولی...

امروز خبر گرفتن ID تدریس دخترخاله جان رو شنیدم و همینطور شروع فعالیتش در گروه ترجمه و تالیف دانشگاه شریف (یه ایطو چیوییlaugh) و خب ایمان بیاریم... به صبر و تلاش و ناامید نشدن...

شاید خیلی بگذره، خیلی زیاد، گریه و ناراحتی و ناامیدی داشته باشه، اونم نه کم... و اینجا یه دوراهی ظاهرا هست، دست بکشی و تسلیم حرف بقیه بشی، یا نه بشنوی، گاهی اشک بریزی و ناامید بشی ولی همچنان ادامه بدی. ظاهرا این راه دوم جواب میده اما خب، پیش نیازایی داره:)

دیروز بود یا پریروز، موقع خواب تو ذهنم با خودم حرف میزدم که یه جایی از حرفام گفتم، این دوره یکی از بدترین دوره های زندگیمه.

یه یادداشت تو همین وبلاگ دارم که نوشتم "بماند برای روزهای سختم"... اون روزها خیلی خوش بودم و حتی یادآوریشم حالمو خوب و دلمو تنگ می کنه. نمیدونم چقدر قراره طول بکشه، حتی از ته ته ته قلبمم هم مطمئن نیستم که چی می گذره( درباره ی اینکه که ایمان داره به گذشتن این روزها و اومدن روزهای بهتر) ولی تنها راهی که پیش روم میبینم، امیدواریه و ادامه دادن.

 

+بیا... باز ساعت از 12 گذشت و من هوس خوردن یه سری از شیرینی ها اعم از شیرینی آلمانی، چیز کیک، از اون رولتا که شب یلدا خوردم، چیپس ریحان و ماست و اینا کردم :|

خانم گالوا